چرا ايالات متحده آمريكا در مقايسه با مكزيك رشدهاي بالا را تجربه كرد و به يك قدرت اقتصادي برتر تبديل شد؟ براي آگاهي از اين موضوع بايد به تاريخ اقتصاد دو كشور مراجعه كرد.

نوشته حاضر توضيح مي‌دهد كه چگونه رقابت 20هزار بانك آمريكايي در سال 1910 اين فعاليت را گسترده و 42 بانك انحصاري در مكزيك اين صنعت را از شتاب انداختند... در 1910 در مكزيك 4/2درصد كشاورزان صاحب زمين بودند، در حالي كه 75درصد آمريكايي‌ها زمين داشتند... .
وضعيت در مستعمرات آمريکاي شمالي بسيار متفاوت بود زيرا در آنجا مردم فعالانه در انتخاب نهادهاي محلي دولت شرکت مي‌کردند همانگونه که الکسیس دو توکویل نوشت:
«در آمريکا شهرستان قبل از بخش و بخش قبل از ايالت و ايالت قبل از (اتحاد ملي) Union قرار داشت. در نيوانگلند شهرستان‌ها کاملا و دقيقا به شکل قديمي سال‌هاي 1650 شکل گرفتند، استقلال شهرستان مرکزي بود که مي‌توانست علاقه‌هاي منطقه‌اي، احساسات قومي و حقوق و عوارضي را که بايد پرداخت مي‌شد به خود جذب نمايد. اين مرکز به فعاليت‌هاي يک زندگي حقيقي سياسي از طريق دموکراتيک و مردمي هويت مي‌بخشيد. شهرستان‌ها خودشان مسوولان محلي و کلانترها را انتخاب و در ميان خودشان سلسله‌مراتب ايجاد مي‌کردند و ماليات خود را مي‌پرداختند.»
تحليل اقتصادي و تاريخي مبتني بر تلاش جهت توزيع ثروت داراي يک پيشينه طولاني است که متفکران مارکسيست را هم در بر مي‌گيرد. اخيرا دارون آجم اوغلو، سيمون جانسون و جیمز رابینسون استدلال نموده‌اند که تقابل اجتماعي ريشه در تفاوت‌هاي تاريخي در بين موسسات کشورها دارد. در يک بيان کلي، آنها که قدرتمند هستند علاقه‌مند به توسعه موسساتي هستند که بتواند برتري و سهم آنها از درآمد ملي را حفظ نمايد.
بر طبق نظريه آجم اوغلو و همکارانش، تقابل اجتماعي اغلب منجر به ظهور موسساتي مي‌گردد که از ‌نظر اجتماعي موسسات ايده‌آلي نيستند، اين ايده‌آل نبودن موسسات اجتماعي را ممکن است حتي اگر آنهايي که صاحب قدرت سياسي و اقتصادي هستند تشخيص بدهند. يک راه‌حل اين مشکل اين است که «مجريان بي‌طرف» داشته باشيم. البته اين کار در سخن آسان‌تر از اجرا است. در عالم واقعيت اين کار بسيار مشکلي است که يک «گروه ثالث بي‌طرف که براي تقويت قراردادها مورد اعتماد قرار بگيرد» پيدا كرد. در پايان راه بسياري از جوامع، موسسات و ناکاملي خواهند داشت که منعکس‌کننده‌ها ساختار قدرت و توزيع ثروت خواهد بود.
روشي که براساس آن بانک‌هاي دو کشور مکزيک و آمريکا توسعه يافتند و شکل گرفتند تصويري از فرضيه تقابل اجتماعي موسسات را در ذهن ايجاد مي‌کند. طي دهه‌هاي اول قرن بيستم ايالات‌متحده آمريکا در حدود 000/20 بانک داشت که به صورت فعالانه با يکديگر رقابت مي‌کردند و البته گاهي هم به صورت خشونت‌آميز و وحشيانه، تا بتوانند اعتبار مورد نياز صنايع نوپا را تامين كنند.
در سوي ديگر در سال 1910 فقط 42 بانک در مکزيک وجود داشت که هر يک از آنها صاحب يک قدرت انحصاري و سود سرشار بود، ولي اعتبار اندکي براي متقاضيان تامين مي‌كرد. طبق نظر تاريخداني به نام استیون‌هابر، اين تفاوت‌ها در صنعت بانکداري نتيجه راهي بود که در آن قدرت سياسي توزيع مي‌شد. در ايالات‌متحده تا دهه 1850 حق راي به صورت گسترده‌اي وجود داشت و مردم خواستار آن مي‌شدند که محدوديت‌هاي موجود در ايجاد بانک‌هاي جديد برداشته شود. برعکس اين حالت در مکزيک بود که ثبات سياسي وجود نداشت و قوانين دموکراسي بسيار محدود و اندک بودند، وضعيتي که نهايتا به سه دهه ديکتاتوري پورفیرییو دیازدر سال 1884 منجر شد. قدرت در مکزيک محدود به گروه‌هاي صنعتي و مالي انگشت‌شماري بود که از قدرت انحصاري خود محافظت مي‌کردند و از شکل‌گيري بانک‌هاي جديد در بازار پرمنفعت خود جلوگيري به‌عمل مي‌آوردند. در پايان قرن 19 و آغاز قرن 20، گسترش بخش بانکي در ايالات‌متحده با ايجاد بازارهاي بورس و خريد سهام و همچنين با قانونگذاري صحيح که دارايي‌هاي اندک و شرکت‌هاي سهامي را سر و سامان مي‌داد و به‌وسيله وضع قوانين و مقررات، رقابت را افزايش مي‌داد و حقوق سرمايه‌گذاران کوچک را حمايت مي‌کرد، ادامه يافت.
يکي از پايه‌هاي اصلي فرضيه اقتصادي اين است که راهي که در آن ثروت يعني زمين، مهارت‌ها و سرمايه بين افراد جامعه توزيع مي‌شود براي خروجي‌هاي اقتصاد همچون نوع موسسات و بنگاه‌هايي که توسعه پيدا مي‌کنند و نهايتا مستقر مي‌شوند حائز اهميت است.
تاريخدانان اقتصادي به نام استنلی انگرمن و کنت سوکولوف با تکيه بر اين اصل اقتصاد سعي در به‌وجود آوردن يک فرضيه اغوا‌کننده در خصوص بنگاه‌ها و موسسات دارند که بتوانند تفاوت‌هاي بين شمال و جنوب آمريکا را تشريح کنند. آنها اينچنين استدلال مي‌کنند که جوامعي که در دوران مستعمره بودن داراي توزيع ثروت ناعادلانه و نابرابر بودند موسساتي را به‌وجود آوردند که فقط به درد افراد گلچين شده و قدرتمند مي‌خورد و به آنها کمک مي‌کرد از قدرت خود محافظت كنند. اين دو دانشمند اقتصادي اين گونه مي‌نويسند:
«مستعمراتي که در آمريکا و کانادا شکل گرفتند در دنياي جديد بسيار غير معمول بودند، زيرا مواهب اعطا شده توليد (شامل آب و هوا، خاک و تراکم جمعيت ساکن در اين مناطق) آنها را مستعد طي كردن مسير توسعه با توزيع عادلانه ثروت و سرمايه انساني و يک سازگاري بيشتر در قياس با اکثريت همسايگان ساکن در نيمکره جنوبي (منظور آمريکاي جنوبي) مي‌کرد.»
طبق نظر سوکولوف و انگرمن اين مفيد است که بين سه نوع مستعمرات در آمريکا تفاوت قائل شويم که اين سه نوع به اين صورت هستند: مستعمراتي که آب و هوا و خاک آنها مستعد توليد شکر و ساير محصولاتي هستند که نياز به مراقبت زياد دارند و جهت کشت آنها بايد برده زيادي استخدام شوند، مستعمراتي که داراي منابع معدني سرشاري هستند و نيازمند سرمايه فراوان و يک نيروي کار وسيع هستند که براي استخراج اين مواد معدني همه نوع مهارت نياز است و همه نيروي کار يکنواخت و متجانس نيست و نهايتا مستعمراتي که کيفيت زمين و آب و هواي آنها مناسب محصولاتي است که نياز به کارگر زيادي ندارد. دقيقا در همين مستعمرات نوع سوم است که «تنها يک زمين و مقداري سرمايه نياز است و در اين زمين‌هايي بود که اکثريت مردان بالغ قادر بودند يک مزرعه ايجاد کنند و در آن به کار بپردازند.»
توزيع زمين در پايان قرن 19 و آغاز قرن 20 مويد نظريه نظر سوکولوف و انگرمن بود. در سال 1910 فقط 4/2 درصد سرپرستان خانوار در مناطق روستايي مکزيک صاحب زمين بودند، تقريبا 19 درصد خانواده‌هاي آرژانتيني در سال 1895 صاحب زمين بودند. در سوي ديگر در سال 1910 تقريبا 75 درصد سرپرستان خانوار در ايالات‌متحده آمريکا صاحب زمين بودند. البته همه افراد ساکن شمال آمريکا موفق به داشتن زمين نمي‌شدند و اين طور نيز نبود که هر کسي زمين داشت قادر به سرمايه‌گذاري و تملک دارايي‌هاي زياد باشد. به هر حال شواهد به‌دست آمده از منابع تاريخي و من جمله از يافته‌هاي دانشمند علم سياست تاتو وانهانن در خصوص درصد مزارع خانواده‌ها از دهه 1850 اطلاعاتي جمع‌آوري كرده كه حاکي از آن است که دسترسي به زمين در شمال آمريکا تا حد بسيار زيادي در قياس با جنوب آمريکا عموميت داشته است.
يکي از جذابيت‌هاي گرايش نظر سوکولوف و انگرمن اين است که اين گرايش آنچه را که من به آن معماي کارائيب مي‌گويم به خوبي مورد توجه قرار مي‌دهد.
هر چند اروپاييان ساکن اوليه جزاير کارائيب، فرهنگي مشابه با فرهنگ استعمارگران شمال آمريکا داشتند با اين وجود منابع طبيعي متفاوتي با منابع طبيعي آمريکاي شمالي را در اختيار داشتند. آب و هوا و خاک جزاير کارائيب مناسب کشت نيشکر بود که نياز به زمين‌هاي پهناور و استفاده از نيروي کار بسيار زياد داشت. در اين رابطه کشورهاي حوزه کارائيب شباهت بيشتري به کشورهاي آمريکاي لاتين داشتند تا به کشورهاي آمريکاي شمالي.
آجم اوغلو و همکاران استدلال كردند که وضعيت موسسات در طول زمان، باثبات است. به اين معنا که مشخصه‌هاي عميق موسساتي که در يک زمان طولاني در گذشته استقرار يافته‌اند يعني در زمان استعمار، تمايل به ماندن دارند. اين وضعيت در ظاهر به اين معناست که کشورهايي که در مرحله مهمي از زندگي خود و در جهت تثبيت موسسات خود مواردي همچون استقلال، گسترش حقوق شهروندي، گسترش اتحاديه‌هاي کارگري و خيزش‌هاي کارگري و تاسيس دادگاه‌هاي مستقل و مواردي از اين قبيل را رعايت كرده‌اند نيز تمايل دارند که همين روند را ادامه دهند. اين مقاومت موسسات نتيجه کار نيروي سياسي است؛ در حالي که در طول زمان تکامل مي‌يابند تلاش مي‌کنند که تعامل قدرت و توزيع فعلي ثروت و درآمد به‌دست آورند. يک مثال روشن تاريخي از مقاومت موسسات و بنگاه‌ها اين واقعيت است که ايالات جنوبي پس از شکست در جنگ‌هاي داخلي سال 1865 سعي در حفظ سيستم اقتصادي داشتند که هر چند بر برده‌داري متکي نبود، ولي تفاوت زيادي با سيستم اقتصادي دوره قبل از جنگ‌هاي داخلي آمريکا نداشت. مشابه همين حالت، پس از انقلاب بوليوي رخ داد که منجر به ملي شدن معادن قلع در اصلاحات کشاورزي شد. بوليوي مجددا به سيستمي با نهادهاي ضعيف و سياست‌هاي استبدادي روي آورد که منافع عده‌اي خاص را مورد حمايت قرار مي‌داد و باعث توزيع ناعادلانه ثروت و سطح فقر شد. يک ماجراي مشابه را مي‌توان براي انقلاب مکزيک در سال 1910 و ملي شدن نفت در سال 1938 به‌وسيله رييس‌جمهور لازارو کارناس تعريف كرد. ماخذ:دنیای اقتصاد/تهیه شده در: وب نوشت پنگان

نوشته شده توسط سپهر برادران در جمعه بیست و پنجم شهریور ۱۳۹۰ |