
لودويگ فون ميزس
مترجم: محسن رنجبر
منبع: كاپيتاليسم مگزين
در بيان ماركس و انگلس، واژههاي كمونيسم و سوسياليسم يك معنا دارند. گاه و بيگاه به جاي هم به كار ميروند، بي آنكه تمايزي ميان آنها نهاده شود.
اين داستان در مورد همه گروهها و فرقههاي ماركسيست تا سال 1917 نيز صادق بود. احزاب سياسي ماركسيست كه مانيفست كمونيست را مرامنامه لايتغير مكتب خود ميدانستند، خود را احزابي سوسياليست ميخواندند. اثرگذارترين و پرجمعيتترين اين احزاب يعني حزب ماركسيست آلمان، نام حزب سوسيالدموكرات را براي خود برگزيد. در ايتاليا، فرانسه و همه كشورهاي ديگري نيز كه احزاب ماركسيست در آنها تا پيش از سال 1917 نقشي را در زندگي سياسي بازي ميكردند، واژه سوسياليست به همين شيوه جاي واژه كمونيست را ميگرفت. پيش از 1917 هيچ ماركسيستي حتي جرات نميكرد كه ميان كمونيسم و سوسياليسم تمييز بگذارد.
در 1875، ماركس در نقد خود بر برنامه گوتاي حزب سوسيالدموكرات آلمان ميان دو مرحله پايينتر (متقدم) و بالاتر (متاخر) جامعه كمونيستي آتي فرق نهاد. اما نام كمونيسم را به مرحله متاخر اختصاص نداد و مرحله متقدم را سوسياليسم، به گونهاي كه با كمونيسم فرق داشته باشد، نخواند.
يكي از عقايد بنيادين ماركس اين است كه سوسياليسم به ناچار «به خاطر سرسختي قانون طبيعت» ظهور ميكند. توليد كاپيتاليستي، نقيض خود را پديد ميآورد و نظام سوسياليستي مالكيت عمومي بر ابزارهاي توليد را بنيان ميگذارد. اين فرآيند «از طريق عملكرد قوانين ذاتي توليد كاپيتاليستي پياده ميشود» و از اراده افراد مستقل است. انسانها نميتوانند آن را شتاب دهند، به تاخير اندازند يا از حركت بازدارند. چه اين كه «هيچ نظام اجتماعي هيچ گاه پيش از شكلگيري همه نيروهاي توليدياي كه اين جامعه براي بسطشان به قدر كافي بزرگ است، از ميان نميرود و شيوههاي تازه و برتر توليد هيچ گاه پيش از آن كه شرايط مادي وجودشان در زهدان جامعه پيشين پيدا نشده باشد، پديد نميآيند».
اين انديشه البته با فعاليتهاي سياسي خود ماركس و آموزههايي كه براي توجيه اين فعاليتها به دست داد، سر سازگاري ندارد. ماركس كوشيد كه حزبي سياسي راه اندازد كه با انقلاب و جنگ داخلي، گذار از كاپيتاليسم به سوسياليسم را به انجام رساند. ويژگي اصلي اين دست احزاب از نگاه ماركس و يكايك نظريهپردازان تخيلي ماركسيست اين بود كه احزابي انقلابياند كه همواره به ايده كنش خشونتآميز پايبند هستند. هدف آنها اين بود كه شورش كنند، ديكتاتوري پرولتاريا را پي بريزند و همه اعضاي طبقه متوسط را بي هيچ گذشتي از صفحه روزگار پاك كنند. اقدامات اعضاي كمون پاريس در سال 1871، مدل كامل جنگي داخلي از اين دست پنداشته ميشد. شورش پاريس البته به گونهاي اسفانگيز ناكام مانده بود. اما اين اميد وجود داشت كه شورشهاي بعدي به موفقيت برسند.
با اين همه تاكتيكهايي كه احزاب سوسياليست در كشورهاي مختلف اروپايي به كار بستند، به گونهاي آشتيناپذير در تناقض با هر كدام از اين دو گونه متناقض از آموزههاي كارل ماركس قرار داشت. اين احزاب، دلگرمي و اطمينان خاطري را درباره گريزناپذيري ظهور سوسياليسم به وجود نياوردند. به موفقيت شورشهاي انقلابي نيز اطمينان نداشتند. روش عمل پارلماني را در پيش گرفتند. با شركت در مبارزات انتخاباتي به دنبال جذب آراي مردم بودند و نمايندگانشان را به پارلمان فرستادند. به احزابي دموكراتيك «تنزل يافتند». در پارلمان، مانند ديگر احزاب مخالف خود رفتار كردند. در برخي كشورها ائتلافهايي موقتي با احزاب ديگر به وجود آوردند و هر از گاهي در كابينه دولت، اعضايي سوسياليست حضور داشتند. بعدها پس از پايان جنگ جهاني اول، احزاب سوسياليست در پارلمان بسياري از كشورها در اكثريت قرار گرفتند. در برخي كشورها خود به تنهايي در قدرت بودند و در باقي آنها همكاري نزديكي با احزاب «بورژوا» داشتند.
درست است كه اين سوسياليستهاي رامشده پيش از سال 1917 هيچ گاه دست از حمايت زباني از اصول خشك و انعطافناپذير ماركسيسم ارتدوكس برنداشتند. بارها و بارها تكرار كردند كه گريزي از ظهور سوسياليسم نيست. بر ويژگي انقلابي ذاتي احزاب خود پا ميفشردند. هيچ چيز نميتوانست بيش از اين كه كسي جرات ترديد در روحيه انقلابي تزلزلناپذير آنها را به خود دهد، برافروختهشان كند. با اين همه آنها در واقع مانند همه احزاب ديگر، احزابي پارلماني بودند.
از ديدگاهي واقعا ماركسي، چنان كه در نوشتههاي متاخر ماركس و انگلس بيان شده بود (اما هنوز در مانيفست كمونيست نيامده بود)، همه برنامههاي طراحيشده براي محدودسازي، كنترل يا بهبود كاپيتاليسم، صرفا مزخرفات و ياوهگوييهاي «خردهبورژوازي» هستند كه از قوانين دروني تكامل كاپيتاليستي ريشه ميگيرند. سوسياليستهاي حقيقي نبايد هيچ مانعي در راه اين تكامل پديد آورند، چه اين كه تنها بلوغ كامل كاپيتاليسم ميتواند سوسياليسم را پديد آورد. توسل به برنامههايي از اين دست، نهتنها پوچ و بيثمر است، بلكه به منافع طبقه پرولتاريا نيز آسيب ميرساند. حتي تشكيل اتحاديههاي كارگري، ابزاري مناسب براي بهبود شرايط كارگران نيست. ماركس باور نداشت كه مداخلهگرايي ميتواند به نفع تودهها باشد. سخت مخالف اين ايده بود كه تدابيري چون حداقل نرخ دستمزد، سقف قيمت، محدودسازي نرخهاي بهره، تامين اجتماعي و... مراحلي مقدماتي در پيدايي سوسياليسم هستند. الغاي بنيادين نظام دستمزدي را در سر داشت؛ هدفي كه تنها ميتواند با كمونيسم در مرحله متاخر و عالي خود برآورده شود. با نيش و كنايه، ايده برچيدن «ويژگي كالايي» نيروي كار درون چارچوب جامعهاي كاپيتاليستي به ميانجي قانون را به سخره ميگرفت.
اما احزاب سوسياليستي، چنان كه از عملكردشان در كشورهاي اروپايي ميبينيم، عملا كمتر از برنامه Sozialpolitik آلمان دوره قيصر و برنامه نيوديل دولت آمريكا به مداخلهگرايي متعهد نبودند. جورج سورل و اتحاديههاي صنفي نوك پيكان حملات خود را به سوي اين سياست چرخاندند. سورل، روشنفكري از خانوادهاي بورژوا، «تنزل» احزاب سوسياليستي را كه گناهش از ديد او بر گردن نفوذ روشنفكران بورژوا به درون اين احزاب بود، تقبيح ميكرد. به دنبال آن بود كه روح پرخاشگري و ستيزهجويي سرسختانهاي كه در ذات تودهها وجود دارد، دوباره زنده شده و از قيموميت بزدلان روشنفكر رها شود. از نگاه سورل، هيچ چيز اهميتي نداشت، مگر شورش. از كنش مستقيم يا به بياني ديگر، از خرابكاري و اعتصاب عمومي به عنوان گامهاي آغازين به سوي انقلاب بزرگ نهايي طرفداري ميكرد.
سورل بيش از هر جاي ديگر در ميان روشنفكران متفرعن و بيكاره و نيز در ميان وارثان به همان اندازه متفرعن و بيكاره سرمايهداران ثروتمند موفق بود. حركت چشمگيري در تودهها ايجاد نكرد. از ديد احزاب ماركسيست، نقد آتشين و پرسوز و گداز او تنها مايه دردسر بود. اهميت تاريخي او عمدتا از نقشي كه انديشههايش در تكامل بلشويسم روسي و فاشيسم ايتاليايي بازي كرد، ريشه ميگيرد.
براي درك نگرش بلشويستها بايد دوباره به باورهاي كارل ماركس بازگرديم. ماركس كاملا باور داشت كه كاپيتاليسم مرحلهاي از تاريخ اقتصادي است كه گسترهاش تنها به چند كشور پيشرفته انگشتشمار محدود نيست. اين گرايش در كاپيتاليسم وجود دارد كه همه بخشهاي دنيا را به كشورهايي كاپيتاليستي بدل كند. بورژوازي همه كشورها را واميدارد كه به كشورهايي كاپيتاليستي تبديل شوند. هنگامي كه روزهاي پاياني كاپيتاليسم سررسد، تمام دنيا به شكلي يكپارچه در مرحله كاپيتاليسم بالغ خواهد بود و براي گذار به سوسياليسم آماده است. سوسياليسم در زماني واحد در همه بخشهاي دنيا ظاهر خواهد شد.
ماركس در اين جا نيز به اندازه همه ديگر بيانيههايش خطا كرد. امروزه حتي ماركسيستها نيز انكار نميكنند و نميتوانند انكار كنند كه هنوز تفاوتهاي بزرگي در بسط كاپيتاليسم در كشورهاي مختلف وجود دارد. درك ميكنند كه اگر عينك تفسير ماركسي از تاريخ را به چشم بزنيم، كشورهاي زيادي را بايد پيشاكاپيتاليستي بخوانيم. در اين كشورها هنوز طبقه متوسط به جايگاه حاكم دست نيافته و مرحله تاريخي كاپيتاليسم را كه پيششرطي ضروري براي ظهور سوسياليسم است، پديد نياورده است. از اين رو اين كشورها بايد نخست «انقلاب بورژوازي» خود را از سر بگذرانند و همه مراحل كاپيتاليسم را طي كنند تا بعد بتوان از گذار آنها به كشورهايي سوسياليستي سخن به ميان آورد. تنها سياستي كه ماركسيستها ميتوانند در اين كشورها برگزينند، اين است كه بيچون و چرا از طبقه متوسط پشتيباني كنند؛ نخست در تلاشهايشان براي دستيابي به قدرت و بعد در فعاليتهاي كاپيتاليستيشان. ممكن است احزاب ماركسيست براي مدتي بسيار دراز كاري مگر سرسپردگي به ليبراليسم بورژوا نداشته باشد. اين تنها ماموريتي است كه ماترياليسم تاريخي، اگر به گونهاي دمساز و يكدست به كار بسته ميشد، ميتوانست به ماركسيستهاي روس وابگذارد. آنها مجبور بودند بيسر و صدا و با ملايمت صبر كنند تا كاپيتاليسم، كشورشان را براي سوسياليسم آماده سازد.
اما ماركسيستهاي روس نميخواستند صبر كنند. به گونه تازهاي از ماركسيسم روي آوردند كه بر پايه آن كشورها ميتوانستند يكي از مراحل تكامل تاريخي را طي نكرده و از آن گذر كنند. آنها بر اين واقعيت چشم بستند كه اين مشرب جديد نه نسخهاي از ماركسيسم كه انكار آخرين نشانههاي بازمانده از آن بود. بازگشتي آشكار به آموزههاي سوسياليستي پيشاماركسي و ضدماركسي بود كه بر پايه آن انسانها، اگر سوسياليسم را نظامي نافعتر از كاپيتاليسم بپندارند، آزادانه ميتوانند آن را در هر زماني برگزينند. اين انديشه، رازآلودگي نقششده در ماترياليسم ديالكتيك و كشف عليالادعا ماركسي قوانين گريزناپذير تكامل اقتصادي بشر را يكسره از ميان برد.
ماركسيستهاي روس كه خود را از جبرگرايي ماركسي رهانيده بودند، ميتوانستند آزادانه درباره مناسبترين تاكتيكها براي تحقق سوسياليسم در كشورشان بحث كنند. ديگر مسائل اقتصادي ذهنشان را به خود مشغول نميكرد. از اين به بعد مجبور نبودند بررسي كنند كه آيا زمان سوسياليسم رسيده يا نه. تنها يك كار داشتند كه بايد انجام ميدادند. بايد افسار دولت را در دست ميگرفتند.
يك گروه عقيده داشت كه تنها در صورتي ميتوان به كاميابي پايدار اميد بست كه بتوان پشتيباني تعدادي كافي از افراد را - هر چند نه لزوما اكثريت - به دست آورد. گروهي ديگر از چنين روندهاي زمانبري پشتيباني نميكرد. پيشنهادش ضربه و حركتي يكباره بود. ميگفت كه گروه كوچكي از افراد متعصب و جزمانديش را بايد به عنوان طلايهداران انقلاب سازمان داد. نظم شديد و سرسپردگي بيچون و چرا در برابر رييس، اين انقلابيهاي حرفهاي را براي حملهاي يكباره آماده خواهد كرد. آنها بايد دولت تزاري را از ميدان بيرون برانند و بعد بر پايه شيوههاي سنتي پليس تزار بر كشور حكومت كنند.
واژههاي مورد استفاده براي اشاره به اين دو گروه، بلشويستها (اكثريت) براي گروه دوم و منشويكها (اقليت) براي گروه نخست، به رايي اشاره دارد كه در جلسهاي براي بحث درباره اين مسائل تاكتيكي اخذ شد. تنها تفاوتي كه اين دو گروه را از يكديگر جدا ميكرد، اين مساله روشهاي تاكتيكي بود. هر دو درباره هدف نهايي كه همانا سوسياليسم بود، با يكديگر توافق داشتند.
اما اين دو فرقه ميكوشيدند كه ديدگاههاي ويژه خود را با بيان بخشهايي از نوشتههاي ماركس و انگلس توجيه كنند. اين البته رسمي ماركسي است و هر دوي آنها ميتوانستند در اين كتابهاي مقدس، بياناتي را در تاييد موضع خود كشف كنند.
لنين، رييس بلشويستها، هموطنانش را بهتر از هماوردان خود [منشويستها] و رهبرشان، پلخانف ميشناخت. او بر خلاف پلخانف اين اشتباه را مرتكب نشد كه معيارهاي كشورهاي غربي را در قبال مردم روسيه به كار بندد. قدرت برتر را به آساني و بهتر از هر كس ديگري از آن خود كرد و عمري را به راحتي بر تخت حكومت نشست. آگاه بود كه شيوههاي وحشتزا و ارعابگرانه پليس مخفي تزار بسيار موفق است و اطمينان داشت كه ميتواند بر پايه اين روشها بسيار پيشرفت كند. لنين ديكتاتوري سنگدل و ظالم بود و ميدانست كه روسها شجاعت مقاومت در برابر سركوب را ندارند. او نيز همچون كرامول، رابسپير و ناپلئون غاصبي بلندپرواز بود و به نبود روحيه انقلابي در ميان اكثريت بزرگي از مردم روسيه اطمينان كامل داشت. حكومت خودكامه رومانفها به اين خاطر فروريخت كه نيكلاي دوم بختبرگشته آدمي سستعنصر بود. كرنسكي، وكيل سوسياليست به اين دليل شكست خورد كه به اصل دولت پارلماني وفادار ماند. لنين موفق شد، چون هيچ گاه چيزي غير از ديكتاتوري خود را در سر نداشت. و روسها در آرزوي ديكتاتوري بودند كه جاي ايوان مخوف بنشيند.
حكومت نيكلاي دوم به ميانجي يك شورش انقلابي واقعي پايان نيافت. در ميدانهاي جنگ فروريخت. آشوبي پديد آمد كه كرنسكي نتوانست مهارش كند. يك درگيري در خيابانهاي سنپترزبورگ كرنسكي را برانداخت. اندك زماني بعد، لنين كودتا كرد. با وجود همه وحشتي كه بلشويستها پديد آوردند، درصد اعضاي آنها در مجلس موسسان كه اعضايش با حق راي عمومي مردان و زنان انتخاب شده بودند، تنها نزديك به بيست درصد بود. لنين اين شورا را با استفاده از نيروي ارتش از ميان برد. دوره كوتاه «ليبرال» به پايان رسيد. روسيه از دست رومانفهاي نالايق به در آمد و به خودكامهاي واقعي سپرده شد.
*نيمه دوم اين بخش را هفته آينده در همين صفحه بخوانيد.
ماخذ:دنیای اقتصاد/تهیه شده در: وب نوشت پنگان