در جست‌وجوی کلیت از دست رفته

دکتر بهاره آروین

جامعه‌شناس
چرا بسیاری از تحصیل کردگان رشته‌ها‌ی فنی – مهندسی به رشته‌های علوم انسانی و اجتماعی تغییر رشته می‌دهند؟

انگار نه انگار که چقدر برای قبول شدن در یکی از رشته‌های اسم و رسم‌دار مهندسی در یکی از دانشگاه‌های معتبر زحمت و استرس به جان خریده‌اند. چه چیز رشته‌های علوم انسانی و اجتماعی این‌چنین وسوسه‌کننده است که دانشجویان و فارغ‌التحصیلان رشته‌های فنی- مهندسی، بعضا پرتلاش‌ترین و درخشان‌ترین‌هایشان را وادار می‌کند عطای پرستیژ و بازار کار و درآمد مهندسی را به لقایش ببخشند و به رشته‌هایی از علوم اجتماعی و انسانی تغییر رشته دهند که آینده شغلی و حرفه‌ای‌شان دست‌کم در نظر اول تا اندازه‌ای ناروشن و نامطمئن است؟
از خودشان بپرسیم؟ یک‌بار از دوستی که رتبه اول آزمون کارشناسی ارشد رشته‌اش بود و در رشته برق- مخابرات در دانشگاهی که قطب علمی این رشته در ایران به شمار می‌رفت و مشغول نوشتن پایان‌نامه بود پرسیدم کار پایان‌نامه چطور پیش می‌رود؟ راضی هستی؟ موضوعش چیست اصلا؟ سری تکان داد و گفت: راضی؟ هوم، پیش می‌رود، متغیری را بالا و پایین می‌کنی و بعد می‌خواهی ببینی جواب معادله چه تغییری می‌کند، وقت‌هایی کار گره می‌خورد و پیش نمی‌رود، جواب‌ها جور درنمی‌آید اما بعد پیش می‌رود بالاخره، مساله‌ام پایان‌نامه و موضوعش نیست، مساله‌ام این است که نمی‌فهمم چرا دارم عمرم را بابت مساله‌ای تا به این حد جزئی و خاص، بابت بالا و پایین‌ کردن متغیری در یک معادله‌ای صرف می‌کنم، کاری که مطمئنم اگر من هم انجامش ندهم یک نفر دیگر انجامش می‌دهد. مشکلم این نیست که جواب معادله درنمی‌آید که تجربه نشان داده در می‌آید بالاخره، مشکلم این است که این کار هیچ معنایی برایم ندارد و بدبختی این است که همه مهندسی همین است، بالا و پایین کردن متغیرها و مقایسه جواب‌ها و...مشکلم این است که برایم بی‌معنی است، هیچ ربطی بین این کارها و زندگی‌ام پیدا نمی‌کنم، احساس می‌کنم چرخ دنده‌ای بی‌اهمیت از یک سیستمم؛ چراکه هرچه پیشتر می‌روم، مقطعم که بالاتر می‌رود، بیشتر احساس می‌کنم دارم عمر و جوانی‌ام را بابت کارهایی جزئی و بی‌معنی هدر می‌دهم، کارهایی که شاید زماني اصلا نیازی به آدمیزاد برای انجام دادنشان نباشد و کامپیوترهای پیشرفته هم از پس انجامشان برآیند. مدت‌ها پیش از آن‌که دوست من بنشیند و از احساس بی‌معنایی کارهایش در رشته مهندسی برایم بگوید، فیلسوف/ جامعه‌شناسی به نام گئورگ لوکاچ این پیامد ناخواسته، اما اجتناب‌ناپذیر مدرنیته به طور عام و علوم مدرن به‌ویژه علوم طبیعی به طور خاص را پیش‌بینی کرده بود. این پاره پاره شدن جهان و تقسیم آن به اجزایی تا حد امکان ریز و تخصصی، کار ویژه علوم مدرن است. رشته‌های علوم هرچه بیشتر تخصصی‌ می‌شوند و حوزه‌های کاری افراد هرچه بیشتر محدود و خاص تا آنجایی‌که یک روز افراد به خودشان می‌آیند و می‌بینند آنچه دارند این‌همه با جدیت بر روی آن کار می‌کنند، آنچنان ریز و تخصصی است که دیگر حتی قابل بیان نیست، آنها حتی نمی‌توانند برای دیگری غیرمتخصص توضیح دهند که دارند روی چه کار می‌کنند؟ و همینجا است که آدم‌ها احساس بی‌معنایی می‌کنند، احساس بیگانگی از کارشان و به تبع از خودشان، سر و ته زندگی‌شان دیگر دستشان نیست، بخش عمده‌ای از روزها و لحظه‌هایشان دارد صرف کاری می‌شود که ربط مشخص و واقعی‌ای به باقی جنبه‌های زندگی‌شان ندارد، این است که یکباره به خودشان می‌آیند و می‌پرسند اصلا من دارم چه کار می‌کنم واقعا؟ این کار را نکنم به کجای زندگی‌ام برمی‌خورد؟ به درآمد و رفاهم؟ جواب خوبی نیست، نقض غرض است درواقع، بهترین لحظه‌های عمرم را دارم برای داشتن لحظه‌هایی بهتر هدر می‌دهم؟!


کلیت (Totality) در جهان سنت ضامن یگانگی فرد با جهان و به تبع معناداری جهان، همان ربط سر و ته و میانه زندگی به یکدیگر بود، این کلیت در جهان مدرن با جدایی عین از ذهن، جدایی جهان مورد شناسایی از منِ شناسنده، با تقسیم جهان به اجزایی بی‌شمار و جزئی و تخصصی در علوم مدرن، ناخواسته اما اجتناب‌ناپذیر از دست می‌رود. کلیت از دست رفته به خصوص الهام‌بخش هنر در جهان مدرن است، رهایی‌بخشی‌ای که لوکاچ و دیگر منتقدان مدرنیته برای هنر قائل بودند، از سر همین تلاش هنرمند برای بازیابی کلیت از دست رفته بود، تلاشی که البته هنرمند خود بیش از هرکسی واقف است تا چه حد از پیش محتوم به شکست است. این تلاش برای معنابخشی به جهان، علاوه بر هنر در علوم اجتماعی و انسانی هم رخ می‌دهد، علوم اجتماعی و انسانی علاوه بر آن هدف کنترل واقعیت یا به تعبیر منتقدان مدرنیته و علوم مدرن، وجه سلطه‌گرانه، دارای هدف و وجوهی رهایی‌بخش هم هستند و همین است که در انواع متاخر و منتقدانه‌ای مثل مطالعات فرهنگی درصدد کمرنگ‌ کردن مرز‌های‌شان با هنر بر می‌آیند. خلاصه‌اش آنکه «کلیت از دست رفته»، الهام‌بخش بسیاری از تلاش‌های بشری در زمینه هنر و ادبیات بوده است و گویا الهام‌بخش بسیاری از دانشجویان و فارغ‌التحصیلان رشته‌های فنی- مهندسی برای تغییر رشته به علوم اجتماعی و انسانی، جایی‌که گویی کار و حرفه آدمی با مهم‌ترین دغدغه‌هایش در زندگی همسو می‌شود و زندگی، بازنمایی از یک کلیت منسجم و معنادار به جای پازلی گیج‌کننده و بی‌معنا از قطعاتی پراکنده و نامرتبط. البته این تن دادن به جذابیت شورمندانه معنادار کردن جهان با علوم اجتماعی و انسانی لزوما از تغییر رشته آغاز نمی‌شود، خیلی وقت‌ها افراد سعی می‌کنند صرفا جایی برای این علائق باز کنند، در میان انبوه کلاس‌ها و پروژه‌های درسی و کاری، جایی برای حلقه‌‌های مطالعاتی، جلسات سخنرانی و تک و توک کلاس‌های موسسات خصوصی باز کنند، اما یک وقتی هم لابد می‌رسد که افراد حس می‌کنند چراکه نه؟ چرا همه‌اش در حاشیه کارم باشد و به عنوان تفنن؟ چرا جدی‌ترین علائق و دغدغه‌هایم نشود اصل کار و حرفه‌ام و اینجاست که تغییر رشته به وسوسه‌ای چاره‌ناپذیر بدل می‌شود و البته لازم به گفتن نیست که تا چه حد محتمل است این سوداهای آرزومندانه پس از تغییر رشته به علوم اجتماعی و انسانی به سرخوردگی‌هایی مایوسانه تبدیل شود.


چرا مهندسان تغییر رشته می‌دهند؟

یاسر میرزایی
دانشجوی کارشناسی ارشد فلسفه علم (دانشگاه صنعتی امیرکبیر) و دانش‌آموخته کارشناسی مهندسی متالوژی (دانشگاه شریف)


من تقریبا در تمام سال‌های دوره کارشناسی به تغییر رشته از «مهندسی مواد»، که آن روزها می‌خواندم، و رفتن به یک رشته دیگر فکر کردم. این دغدغه ذهنی باعث شد که در بسیاری از گپ و گفت‌های دانشجویی و غیردانشجویی پیرامون این موضوع نیز شرکت کنم و ذهنم اکنون انباره‌ای است از دلایل مختلفی که برای توجیه تغییر رشته یا انتخاب رشته ارائه می‌شد. در اینجا تنها نمونه‌ای از مشاهدات شخصی‌ام در دوران کارشناسی دانشگاه را می‌آورم. در آخر تبيين خودم را نیز می‌گویم با تأکید بر اینکه این فقط تبیین شخصی من است.
یک. دوستی که اکنون استاد فلسفه یکی از دانشگاه‌های سراسری است و در سال‌های نه چندان دور ریاضی دانشگاه شریف می‌خواند، علت انتخاب رشته ریاضی‌اش را تنها یک سخنرانی آیت‌الله جوادی آملی می‌دانست که در آن اشاره‌ای به علم آمار کرده‌ بود و چیزی بدین مضمون گفته بود که: امروز ما نیازمند اندیشمندانی در حوزه آمار هستیم.
دو. استادی موفق در عرصه تدریس دانشگاهی و نیز کسب و کار در دانشکده برق شریف بود که آشنایی من با او از مسیر سخنرانی‌های پرشورش در حیطه مباحث فرهنگی، دینی و علوم انسانی بود. او و تنی چند از دیگر همکارانش بنیادی را تاسیس کرده بودند که به هر دانشجویی که در رشته‌‌ای از علوم انسانی از یکی از دانشگاه‌های خوب غربی پذیرش می‌گرفت با شرط برگشت به کشور به صورت وام، بورس تحصیلی اعطا می‌کرد. سه. ظهر یک روز پاییزی، دانشجویان دور یکی از اساتید را گرفته‌اند و از یکی از تالارهای دانشگاه خارج می‌شوند. استاد که موی سفید بر سر دارد و چهره‌ای گشاده، تند قدم برمی‌دارد و لبخند می‌زند و در حالی که سعی می‌کند به حرف‌های دانشجوهای دور و برش توجه کند، به هر کسی که پیش راهش می‌بیند، سلام می‌کند. استاد کسی نیست جز دکتر علینقی مشایخی (بنیان‌‌گذار دانشکده مدیریت و اقتصاد دانشگاه شریف) درس چیزی نیست جز «تحلیل دینامیک سیستم‌ها» که از سوی دانشکده اقتصاد و مدیریت برای دانشجویان کارشناسی ارائه می‌شود. دانشجوها به وضوح مشتاق‌اند.

چهار. یکی از اساتید که در گروه «فلسفه علم» دانشگاه شریف درس «فلسفه زبان» ارائه می‌دهد، پرسشی را در ابتدای هر جلسه تکرار می‌کند: خب، ما چرا داریم فلسفه زبان می‌خوانیم؟ همه با هم پاسخ می‌دهند: چون این درس را دوست داریم. بهتر است یک بار دیگر به سوالی که در ابتدا پرسیدم، توجه کنید: چرا مهندسان تغییر رشته می‌دهند؟ شهود شخصی من می‌گوید در نهایت به پاسخی از قبیل «چون دوست دارند» می‌رسیم. اما به نظرم این شهود شخصی نیازمند علت‌یابی‌های اجتماعی دیگری است که خود می‌تواند موضوع تحقیقات جامعه‌شناختی یا روان‌شناختی جالبی باشد. بسیاری از رفتارهای ما، وقتی از منظر شخصی نگریسته شوند، توجیه قانع‌کننده‌ای ندارند؛ اما همان رفتارها وقتی در هیئت اجتماعی رخ می‌دهد، قطعا ظن ما را به سمت علتی اجتماعی تشدید می‌کنند. بسیاری از «دوست داریم»های شخصی، معلول‌علت‌هایی اجتماعی‌اند؛ از علت‌هايشان غافل نشویم.


50 سال بشود 49 سال...

میثم هاشم‌خانی
دانش‌آموخته ارشد اقتصاد (دانشگاه شریف) و فارغ‌التحصیل مهندسی مکانیک (دانشگاه شریف)«اقتصاد» می‌خوانم، پس هستم!


. . .
شروع جلسه بود و «معارفه» کوتاه شرکت‌کنندگان. در مدتی که منتظر بودم نوبتم بشود خودم را معرفی کنم، جمله معرفی را چند بار در ذهن مرور کردم: «من میثم هستم، دانشجوی اقتصاد»
. . .
کلمه «اقتصاد» را که گفتم، قند در دلم آب شد، اولین بار بود که خودم را در یک جلسه با حضور ده، دوازده نفر با برچسب باکلاس «دانشجوی اقتصاد» معرفی می‌کردم. یک‌جور حس سبُک شدن داشتم، حس خوشایند رها شدن از چند سال تحمل برچسب خفه‌کننده «مهندسی». نه که مهندسی ذاتا بد باشد، نه، بد بودنش فقط و فقط ناشی از این بود که حتی یک درصد هم انتخاب خودم نبود؛ صد درصد تحمیل‌شده بود از طرف جامعه. صریح‌ترش این می‌شود که من چند سال از جوانی خود را اختصاص داده بودم تا رشته مهندسی بخوانم، فقط برای اینکه جامعه پیرامونم قاه‌قاه به من نخندد. نشانه‌اش هم اینکه، در همان روزهای آغازین ورود رسمی به دانشکده اقتصاد، صد درصد مطمئن بودم که هیچ وقت در عمرم به فضای مهندسی برنخواهم گشت، حتی برای یک روز. آن روزها قدری هم از دست خودم عصبانی بودم که چرا ریسک نظام‌وظیفه و ترس از مورد تمسخر قرار گرفتن و هزار موضوع پوچ دیگر را بهانه کرده بودم و درس‌های کارشناسی مهندسی را تمام کرده بودم. نمی‌دانم، شاید اگر شهامتش را داشتم که همان ترم اول کارشناسی انصراف بدهم و سال بعدش کنکور انسانی شرکت کنم و در رشته‌ای که انتخاب خود خودم بود از همان مقطع کارشناسی درس بخوانم، آن‌وقت، هم اعتماد به نفسم با جهش بزرگی مواجه می‌شد و هم اینکه الان اندوخته علمی و تجربی بیشتری در رشته اقتصاد داشتم و حس رضایت از زندگی‌ا‌م بسیار بیشتر بود.
خب، به جمله اول این یادداشت برگردیم: «اقتصاد» می‌خوانم، پس هستم! یعنی که هویت خودم را با اقتصاد خواندن تعریف می‌کنم. نه که بگویم اقتصاد ذاتا باکلاس است و مهندسی بی‌کلاس، نه، اقتصاد باکلاس است، فقط و فقط چون که انتخاب شخصی من است، انتخابی که محصول مدت‌ها وقت صرف کردن برای بررسی گزینه‌های مختلف بوده؛ از جامعه‌شناسی گرفته تا مدیریت و علوم سیاسی و فلسفه. پس این انتخاب می‌شود انتخاب خود خود من، می‌شود جزئی از هویتم. حالا ریشه‌های این انتخاب، در درجه اهمیت بعدی قرار می‌گیرد. من به خاطر دغدغه‌مندی‌های اجتماعی‌ام رشته «اقتصاد» را انتخاب کرده‌ام، یکی دیگر از کودکی عاشق ریاضیات بوده و «ریاضی» را انتخاب می‌کند، دیگری شاید «مهندسی برق» را به این دلیل انتخاب کند که رباتیک برایش خیلی جذاب است، کسی هم شاید به خاطر علاقه سرشارش به کشف پیچیدگی‌های پدیده‌های اجتماعی، تصمیم بگیرد که جامعه‌شناسی یا زبان‌شناسی بخواند. همه اینها می‌توانند بگویند که من فلان رشته را می‌خوانم، پس هستم!
جمله آخر اینکه: من مطمئن‌م، 50 سال دیگر، سطح بلوغ فکری جامعه ما به اندازه‌ای رشد کرده است که هر فردی توسط جامعه تشویق می‌شود که وقت و انرژی فراوان اختصاص دهد تا علایق و انگیزه‌ها و استعدادهای خود را کشف کند، بعد هم این علایق را، هر چه که باشند، با پشتکار تمام پیگیری کند. من و امثال من هم، اگر بتوانیم کاری کنیم که این 50 سال بشود 49 سال، انصافا می‌توانیم به خود ببالیم . . .

بختک مهندسی!

ياسر جلالي
دانش‌آموخته کارشناسی ارشد جامعه‌شناسی (دانشگاه تهران) و فارغ‌التحصیل کارشناسی مهندسی صنایع
وقتي در سال‌های دبیرستان مجذوب «مهندسي» و ساخته‌های دست بشر شدم، رفتم سراغ آکادمی براي يافتن پاسخ سوالاتم.


کم کم سوالات خالصانه دوران نوجوانی تبدیل شد به درگیر شدن با چیزی كه آن را «جهان‌بینی مهندسانه» مي‌نامم و این ایده که مهندسی جمع جبری قدرت‌های خلاقه بشری است!
«مهندسی» در آن سال‌ها چیزی بود که با آن می‌شد جهان را ساخت و انگار كه ریشه همه مشکلات در حاکم نشدن چنین دیدگاهی بر ذهن افراد بود!
کم‌کم اما، در دوران تحصيل کارشناسی، این دیدگاه در ذهنم ترک برداشت. نقدهای غیرمهندسان نسبت به دیدگاه مهندسی‌محور را خواندم، مثل نقدی که اقتصاددانان به خودروسازان داشتند و معتقد بودند که کار دست مهندسان افتاده و اگر اساسا از خارج ماشین وارد می‌کردیم از نظر اقتصادی كاملا به‌صرفه‌تر بود. برای من که واقعا این استدلال عجیب بود! در کلاس‌های درس مهندسی صنایع، كارخانه «ایران خودرو» و سیستم‌های پیشرفته مهندسي و مديريتش را مثال می‌زدند، آن وقت برخي محصولات همین کارخانه ايراد‌هاي بسيار داشت. این چه جور مهندسی‌ای بود؟ اينگونه بود که این نوع مهندسی «علوم طبیعی» از چشم من افتاد و رفتم به سمت «جامعه شناسی». تصورم این بود که علوم انسانی، بر خلاف مهندسي، جهان انسان‌ها را پیچیده فرض می‌کند. سال‌ها گذشت اما انگار در اعماق ذهنم همچنان مهندسی حاکم بود. مدام در پی ارائه مدل‌های مشخص و شسته‌‌ورفته بودم. خلاصه انگار جامعه‌شناسی فقط ابزارهای تازه‌ای در اختیار دیدگاه مهندسی قرار داده بود! کم‌کم فهمیدم که در فضای علوم انسانی هم نوعي ديدگاه مهندسي وجود دارد كه همواره فقط قصد دارد مرتب کند، هزینه‌ها را کم کند و بهینه‌سازی کند!
اكنون با دوره كردن همه اين سال‌ها، متوجه می‌شوم که این «بختک مهندسی» وقتی ذهن و روح آدمیزاد را تسخیر کرد، رهایی از آن دشوار است، چه علوم انسانی را بهانه کند و چه علوم طبیعی را. این دیدگاه فقط می‌خواهد مدام دخالت کند و زمانی آرام می‌گیرد که جهان را به آن بسپارند تا بالا و پایینش کند؛ شاید چيزي مثل صحنه معروف آن فیلم چاپلین که بادکنکی به شکل کره زمین را به بازی گرفته بود...

وزش باد‌هاي علوم بين رشته‌اي

فضه غلامرضا کاشی
دانش‌آموخته کارشناسی ارشد جامعه‌شناسی دانشگاه تهران و فارغ‌التحصیل مهندسی کشاورزی دانشگاه تهران این نوشته تقدیم می‌شود به استادم آقای دکتر مجید خیاط خلقی


ماجرای شکست من در اولین رشته تحصیلی‌ام، اضطراب و فشار فراوانی که برای به پایان بردن مقطع کارشناسی تحمل کردم، فرآیند پرتنش تغییر رشته و در نهایت آرامش ناشی از انتخاب صحیحم، موردی استثنایی نبوده و زنگ خطری جدی است که ناکارآمدی نظام انتخاب رشته و آموزش عالی فعلی را هشدار می‌دهد. وقتی در سال 79 با دیپلم ریاضی فیزیک، در رشته مهندسی کشاورزی – گرایش آبیاری در دانشگاه تهران پذیرفته شدم، انتظار هر چیزی را داشتم به جز یک فضای خشک، تهی از خلاقیت و از خودبیگانه‌کننده. نمی‌دانم اوضاع و احوال رشته‌های پرطرفدار فنی آن روزها چطور بود، اما مهندسی آبیاری خواندن برای من یک نوع شکنجه به شمار می‌رفت. درس‌ها به جز معدودی، خسته‌کننده و با وضعیت واقعی آبیاری در کشور بی‌ارتباط بودند. تنها درس‌های جذاب برای من، یعنی درس‌هایی که کمی بار عملی یا اجتماعی داشتند، اغلب در فضای دانشکده بی‌اهمیت و حاشیه‌ای ارزیابی می‌شدند؛ بنابراین نه آزمایشگاه خوبی داشتند و نه حساسیتی در مورد کیفیت تدریس آنها وجود داشت. هیچ وقت نمی‌توانستم از درس‌هایی که می‌خواندم کلیتی در ذهنم بسازم. درس‌ها نه با هم مرتبط بودند، نه با واقعیت وضعیت کشاورزی و نه با علم روز. در حالی که محیط‌زیست از مهم‌ترین دغدغه‌های کشاورزی جهان به شمار می‌رفت، ما هیچ درسی درباره محیط‌زیست نداشتیم. کلاس‌های دکتر خلقی برای من استثنا بود، نه فقط چون محتوایی به‌روز داشت و کارگاهی و جذاب برگزار می‌شد (استادان دیگری هم کلاس‌های باکیفیت داشتند)، بلکه بیشتر به خاطر تعهدی که او به آموزش ما احساس می‌کرد. بی‌انگیزه بودم و در نتیجه کم‌بازده و روال آموزش در ایران دانشجویان کم‌بازده را حاشیه‌ای می‌کند، اما یک‌بار دکتر خلقی مرا صدا زد و گفت که هنر استاد در جذب و پرورش دانشجویان قوی نیست، هنر استاد آن است که دانشجوی بی‌علاقه را به موضوع جذب کند. دو سال برای کنکور خواندم تا در کارشناسی‌ارشد جامعه‌شناسی دانشگاه تهران پذیرفته شدم: دانشکده علوم اجتماعی سال 85؛ انگار نقطه مقابل دانشکده کشاورزی بود. مدینه فاضله نبود، ضعف‌های ساختار آموزش عالی اینجا هم خودش را نشان می‌داد، اما رشته فرق کرده بود و زندگی من از یک روزمره خفقان‌آور به یک گردش هیجان‌‌انگیز در باغی با هزار در تبدیل شده بود. درس‌ها از فرمول‌های خشک و دقیق درباره لوله‌ها و کانال‌ها و پمپ‌ها به بحث‌های جذاب و چالش‌برانگیز درباره آدم‌ها، رفتارشان، اقتصاد، فرهنگ، دین و سیاست تغییر شکل داده بودند...

دو سالی از فارغ‌التحصیلی من می‌گذرد. در رشته‌ام، یعنی جامعه‌شناسی، جایگاه قابل ملاحظه‌ای به دست نیاورده‌ام. از لحاظ شغلی، هنوز هم وضعیت نامتعادلی دارم؛ با این همه بی‌اندازه از تصمیمم خوشحالم. فعالیت‌های کاری‌ام، نوشته‌هایم، متونی که می‌خوانم و سبک زندگی‌ام را دوست دارم. همکلاسی‌های کارشناسی، از لحاظ موقعیت شغلی و مالی از من موفق‌ترند، اما فکر می‌کنم معدودی از آنها به اندازه من از شغلشان لذت می‌برند. این اواخر شنیده‌ام که بناست رشته قبلي ما تغییرات جدی پیدا کرده و به 13 شاخه بین‌رشته‌ای تقسیم شود؛ رشته‌هایی که بشود مسائل آب را در آنها با فناوری اطلاعات، مهندسی سیستم، حکمرانی و سیاست عمومی، محیط‌ زیست، آثار و سازه‌‌های تاریخی آب، توسعه، اقتصاد و حقوق گره زد. این خبر از یک سو آه حسرت‌باری از نهاد من برآورد و از سویی مایه دلخوشی‌ام شد. شاید اگر این تغییرات زودتر رخ داده بود، من و امثال من آن همه انرژی و نشاط و عمر در مسیر تغییر رشته تلف نمی‌کردیم، اما حداقل دلخوشم که بادهای علوم بین‌رشته‌ای بالاخره به ساختمان کهنه وزارت علوم هم وزیده و نسل جدید، فرصت‌های بهتری برای انتخاب متناسب با علائق و شخصیتش خواهد داشت.


سفر من

حسین توحیدی
دانش‌آموخته کارشناسی ارشد مدیریت (دانشگاه تهران) و کارشناسی مهندسی مکانیک (دانشگاه شریف)
من یک سمپادی بودم و در نظر من فقط مراکز سمپاد مدرسه بودند؛ این یعنی اینکه خیلی از بقیه مدارس شهرمان چیزی نمی‏دانستم. در مدرسه ما معمولا همه ریاضی می‏خواندند. در دوره ما تنها 5 نفر به رشته تجربی رفتند تا پزشک شوند.


علوم انسانی که گویا اصلا خواهانی نداشت و من فی‏الواقع در آن دوران هیچ شناختی از این رشته نداشتم. در یک چنین جَوی بود که به‌رغم علاقه مادرم و پدربزرگم به پزشک شدنِ من، به دلیل اینکه خودم دوستش نداشتم، ریاضی خواندم و با یک رتبه سه رقمی و راهنمایی‏های سال بالایی‏های مدرسه‏مان که سال پیش به دانشگاه‌های شریف و تهران راه یافته بودند به دانشگاه شریف آمدم و مهندسی خواندم. سال اول که دروس پایه بود و به نوعی ادامه دبیرستان. سال دوم و سوم بود که دروس اصلی شروع شدند و کم‏کم احساس کردم بین این چیزهایی که می‏خوانم با ندای درونی‏ام همخوانی چندانی نمی‏یابم؛ یعنی اصلا آرمان‏های من طراحی برج و راکتور و پالایشگاه و اینها نبوده؛ اینکه چه بود را شاید نمی‏دانستم اما می‏دانستم که اینها نیستند.
در دوران دانشگاه، بیش از کلاس‏های درس، به همایش‏ها و سخنرانی‏ها علاقه داشتم. در یکی از همین جلساتِ سخنرانی در سالن کهربای دانشکده برق بود که دکتر نیلی به معرفی رشته‌های اقتصاد و مدیریت پرداختند و کلمه‏ای را به کار بردند که برای من تبدیل به یک کلیدواژه شد: «هرم ارزشی علوم». این را آدم بشنود و در درونش میل به تاثیرگذاری هم قوی باشد، خُب معلوم است که فیلش یاد هندوستان می‏کند و مترصد فرصتی می‏شود تا بار سفر ببندد. این شد که مدیریت را برای ادامه تحصیل انتخاب کردم. در دوران ارشد اشتیاق به درس و کلاس از همان نوعی که در مدرسه داشتم، دوباره به سراغم آمده بود و درس‏ها را به‌ویژه از نوع رفتار سازمانی، مدیریت منابع انسانی، تحلیل محیط و مدیریت تحول را به جای خواندن، خوردم.
اما، در نهایت به این رسیدم که آن، «طراحی فرآیند» بود و این، «فرآیند طراحی» و در یک نقطه مشترک: هر دو تنها یک‏سری فن را به من آموخته بودند. آن، فن کار کردن با مواد و این دیگری، فن تعامل با آدم‏ها و مفهومی به نام سازمان و این در حالی بوده که من دریافتم که در پی دانش و حکمت بوده‏ام و نه مهارت؛ بنابراين گویی این سفر بدین‌جا ختم نخواهد شد و فیل من از هندوستانِ مدیریت هم گذر خواهد کرد. اکنون فیلبان در پی آن است تا مقصد را بیابد. فلسفه، جامعه‏شناسی، اقتصاد، یا چیزی دیگر.


از دنياي ربات‌ها تا دنياي منابع انساني

مهدی صمیمی
دانش‌آموخته کارشناسی ارشد مدیریت MBA (دانشگاه شریف) و فارغ التحصيل کارشناسی مهندسی مکانیک (دانشگاه شریف)


شاید تغییر رشته از مهندسی مکانیک به رشته مدیریت یکی از مهم‌ترین تصمیم‌های زندگی‌ام تلقی شود که البته در نظر اکثر آشنایانم عجیب‌ترین –و حتی اشتباه‌ترین- تصمیم بوده است. البته الان وضعیت تغییر کرده است و برخی از آنها توجیه شده‌اند، اما شاید موضوع مهم‌تر، نظر خودم در مورد اين تصمیم باشد که البته کاملا رضایت دارم. به اعتقاد من نتیجه مطلوب این تصمیم به هیچ وجه اتفاقی نبوده است. در حقیقت دلیلی که پس‌زمینه این تصمیم بود بر مبنای درک صحیحی از توانمندی‌ها و علایقم و همچنین تغییر و تحولات محیط پیرامونم بنا شده بود.
زمانی که برای دوره کارشناسی وارد رشته مهندسی مکانیک شدم، علاقه وافری به زمینه‌های عملی این رشته و به طور خاص رباتیک داشتم، اما با ورود به دانشگاه، این تمایل بسیار زیاد، با سدی محکم مواجه شد. منظورم از این سد محکم بی‌توجهی و حتی برخورد بسیار تند برخی از اساتید با آن نبود، بلکه فکر می‌کنم فضای رشته مکانیک در دانشگاه با تصورات من فاصله زیادی داشت و همین باعث می‌شد بسیاری از اساتید را در جلسه امتحان میان‌ترم و حتی در یک مورد پایان‌ترم زیارت کنم. شاید تنها استثنای دروس کارشناسی، درسی اختیاری بود که از دانشکده مدیریت گرفتم و البته ضمن حضور در همه جلسات، بالاترین نمره کلاس بودم. اما ورود به رشته مدیریت و آن هم گرایش مدیریت منابع انسانی دریچه‌ای را که از آن درس اختیاری باز شده بود بازتر و مرا وارد دنیای دیگری كرد که در آن خبری از شب امتحان و جزوه خواندن‌هایش نبود. این بار برایم بیدار شدن در ساعت هفت صبح و حضور در کلاس اصلا سخت و محال نبود، اما چرا چنین شد؟
در پاسخ به این سوال باید بگویم این اتفاق در مورد همه افرادی که از رشته مهندسی وارد رشته مدیریت می‌شوند نمی‌افتد و برخی تجربه‌ای کاملا عکس این تغییر رشته دارند. ریشه این تفاوت بیش از هر چیز به تمایلات درونی و ویژگی‌های فردی بستگی دارد. به شخصه همیشه دوست داشتم دامنه اثر وسیعی داشته باشم. مسائل و مشکلات ریشه‌ای را تجزیه و تحلیل و راه‌حل ارائه کنم. از این بابت که بسیاری از مشکلات کشورمان و صنایع آن ریشه در ضعف دانش مهندسی ندارد، مطمئن بودم و در حقیقت گرايش «منابع انسانی» و رفتار سازمانی را در همین راستا دنبال کردم. الان می‌دانم که شناختم در آن زمان درست بوده است و امیدوارم بتوانم با فعالیت در این زمینه اثربخشی بالاتری داشته باشم.

مهندس نمانید!

مهدی مسکین
فارغ‌التحصیل کارشناسی ارشد مدیریت MBA (دانشگاه صنعتی شریف) و فارغ‌التحصیل کارشناسی مهندسی مکانیک (دانشگاه صنعتی اصفهان)


شما در دانشکده برق و کامپیوتر درس می‌خوانید یا دانشجوی مکانیک هستید یا اینکه رشته شما با ساختمان و عمران سر و کار دارد و ... . در طول تحصیل در رشته‌های مختلف شما صدها واحد از دروس مختلف را می‌گذرانید و انصافا در یک حوزه علمی خبره می‌شوید، اما ...
اما هنوز یک چیزی کم است. چه چیزی؟ تنها یک نگاه! نگاهی که بتواند نخ تسبیحی باشد بین دانسته‌های شما و این زنجیر را تبدیل به ارزشی واقعی کند. یک نگاه متفاوت به دنیای صنعت و تجارت. نگاهی که شما را یک گام فراتر می‌برد از حوزه تخصصی رشته خودتان. شما باید پرت شوید در دل بازار تا بفهمید که کدام قسمت از دانشتان و به چه نحو می‌تواند تبدیل به یک خروجی برای جامعه شود. این سبک آگاهی و دیدگاه را از روش‌های مختلفی می‌توان کسب کرد. مثلا شما می‌توانید چند واحد درسی مربوط به کارآفرینی و اقتصاد و امثالهم را بگیرید و با پروژه آنها تا حدی این فضا را بسازید. یا اینکه بعد از تحصیل چند سالی را بروید وارد دنیای کار تخصصی‌تان شوید یا حتی بروید مغازه پدری‌تان و از این طریق با بازار آشنا شوید، اما شیک‌ترین روش ممکن، تغییر رشته تحصیلی و رفتن به مدرسه‌های تجارت است. فرقی ندارد، دوست داشتید به مدرسه تجارت بروید، دوست داشتید به مغازه پدرتان بروید یا ...، اما حتما تلاش کنید که آن نگاه را به دست بیاورید. نگاهی که به شما می‌گوید چگونه دانشتان را به عنوان ابزاری برای خلق ارزش به کار بگیرید. مهندس نمانید، اما بهترین استفاده را از ابزار مهندسی‌تان ببرید.


حسرتی که بر جای ماند، سرمایه‌ای که بر باد رفت

علی موقر
دانش‌آموخته كارشناسي ارشد زبان‌های باستاني (دانشگاه تهران) و کارشناسی مهندسی مکانیک


دورترین خاطره‌ام بر‌می‌گردد به دوران راهنمایی که مشتاقانه در المپیاد انسانی شرکت کردم. تبعاتش اما شماتت دوستان و خانواده بود که چرا همپای «بچه خنگ‌ها» شده‌ام؟ بعد از آن سر به راه شدم و پیش‌دانشگاهی‌ام را در آموزشگاه نمونه دولتی تمام کردم که سه کلاس ریاضی فیزیک داشت و یک کلاس تجربی که بچه‌های آن کلاس تک افتاده نیز به همان سیاق از طعنه و ریشخند ما نابغه‌ها بی‌نصیب نبودند. نفهمیدم چه شد که معیارهای سنجش سازمان محترم سنجش، مهندسی مکانیک یکی از دانشگاه‌های صنعتی را برایم برازنده دانست.

خوانده و نخوانده درس‌ها پاس شدند. شاید خلاء، شاید حسرت، انگار باید خالی‌هایی باشد که خیره‌ سرانه بخواهی پرشان کنی. همین شد شاید که توی کارگاه به عوض دل دادن به کار و مهندسی کردن، دزدانه کتاب‌های «بی‌ربط» را ورق می‌زدم. کتاب‌هایی که موضوعاتش نظم بیشتری پیدا کرده بود، کتاب‌هایی که جلدشان را می‌کندم و می‌گذاشتمشان لای جلد سررسید چک‌لیست‌های مهندسی کارگاه و با اعمال شاقه درس خواندم و دانشگاه تهران قبول شدم. همه‌اش همین بود. شاید اما همه‌اش این نباشد. اگر چیزی را هدر نداده باشم، دست کم چیزهایی هست که مصرف کرده‌ام. زمان را مصرف کرده‌ام، جوانی را مصرف کرده‌ام، سرمایه ملی را و آنی نشد که باید می‌شد. حالا نه مهندس کاملی هستم و نه اسطوره‌‌شناس قابلی. انگار جاهایی از زندگی همیشه باید خالی بماند.


مهاجرت به علوم انساني؛ چرا و چگونه؟

محمدرضا اسدي
دانشجوی ارشد برنامه‌ریزی شهری (دانشگاه علامه طباطبایی) و دانش‌آموخته کارشناسی مهندسی کامپیوتر
عاشق مهندسي نرم‌افزار بودم و در همين رشته به تحصيل پرداختم و پنج سال در سمت كارشناس نرم‌افزار به فعاليت حرفه‌اي اشتغال داشتم.


از بد روزگار قرعه مديريت به نام من خورد و مدير فناوري اطلاعات يكي از سازمان‌هاي دولتي شدم.
در جايگاه مديريت احساس كردم كه به دانش اين رشته نيازمندم و با اطلاعات مهندسي نمي‌توان انسان‌ها و فرآيندهاي اداري را مديريت كرد.
از طريق مطالعه برخي كتاب‌ها و مقالات مديريت به رشته مديريت اجرايي علاقه‌مند شدم و نهايتا سر از رشته مديريت شهري در آوردم.
ورود من به علوم انساني و مطالعه منابع اين رشته با مقاومت‌هاي ذهني فراواني همراه بود. دقيقا خاطرم هست وقتي كتاب «تئوري سازمان؛ نوشته ماري جو هچ» را مي‌خواندم، در دلم مي‌گفتم: «مطالعه اين مزخرفات چه دردي از من در مقام مدير دوا خواهد كرد، من به يك سري ترفند و تكنيك براي رهبري كاركنانم نياز دارم، نه يك مشت فلسفه‌چيني و گزافه‌گويي». حتي بعد از اينكه وارد دانشگاه شدم، تا پنج شش ماه نوع تفكر مهندسي كه به دنبال پيدا كردن راه‌حل‌هاي
«A to Z» و يافتن دستورالعمل‌هايي براي مديريت انسان‌هاست بر من غالب بود، اما خوشبختانه بنيان اين تفكر فرموله نگاه كردن به مسائل انساني توسط يكي از انسان‌شناسان پست‌مدرن ايران يعني دكتر نعمت‌الله فاضلي در ذهن من شكسته شد و بنياد معناگرايي فكري و نگاه تاريخي-فلسفي به پديده‌هاي انساني-اجتماعي در ساختار ذهني من بنا نهاده شد.
عضويت در انجمن جامعه‌شناسي ايران و حضور مستمر در جلسات اين انجمن مرا به اين باور رساند كه گمشده من در علوم انساني بود و از بد حادثه به رشته‌هاي مهندسي كشانده شده بودم و از ابتدا بايد به سراغ علوم انساني مي‌رفتم. حيات و پويايي و درگير شدن با مسائل عيني جامعه‌اي كه در آن زندگي مي‌كنم، مهم‌ترين دستاورد علوم انساني و علوم اجتماعي براي من بوده است.

لذت جامعه‌شناسی خواندن

دریا فلسفی
دانشجوی کارشناسی ارشد جامعه‌شناسی و فارغ‌التحصیل مهندسی کامپیوتر
به نظرم انتخاب رشته ارتباط زیادی با شخصیت انسان دارد و تا آدم خودش را خوب نشناسد، نمی‌تواند انتخاب رشته خوبی انجام دهد.

باید از خودت بپرسی که مهم‌ترین دغدغه تو در زندگی چیست؟ سر و کله زدن با چه چیزی به زندگی تو معنا می‌دهد؟ اگر بدانی که قرار است تمام انرژی و قوای فکری‌ات را سال‌ها و ساعت‌ها در کلاس‌های درس دانشگاه یا محیط‌های کاری روی یک رشته خاص بگذاری، چه رشته‌ای را انتخاب می‌کنی؟

من بدون اینکه جواب این سوال‌ها را بدانم، یا اصلا به آنها فکر کرده باشم، رشته مهندسی نرم‌افزار کامپیوتر را انتخاب کردم. آن چیزی که اتفاق افتاد، این بود که هم در دوره دانشگاه، هم مدتی که در زمینه رشته‌ام کار کردم، متوجه شدم برنامه‌نویسی و سر و کله زدن با کدها یا شبکه کردن کامپیوترها، چیزی نیست که من بخواهم تمام اوقات زندگی‌ام را با آن بگذرانم. موضوع دروس برایم جذاب نبود و به جایش سرکلاس می‌نشستم، کتاب داستان می‌خواندم یا مدام به بهانه‌های مختلف از کلاس‌ها بیرون می‌رفتم. به طور اتفاقی سر یکی از کلاس‌های فرانسه با یک دانشجوی جامعه‌شناسی آشنا شدم که به من یک کتاب جامعه‌شناسی داد، خواندم و علاقه‌مند شدم. برای اینکه این بار از انتخابم مطمئن باشم، به این فکر کردم که چه موضوعی هست که دوست دارم مدام با آن درگیر باشم؟ این بار بعد از تحقیقات زیادی در زمینه این رشته، مطمئن شدم که دلم می‌خواهد موضوع رشته‌ام و کارم، انسان و جامعه باشد؛ خیلی بی‌واسطه‌تر از چیزی که در رشته‌های فنی مهندسی، اتفاق می‌افتد. در رشته‌های فنی، هدف، فراهم کردن تکنولوژی‌های پیشرفته‌تر برای بهبود و هوشمندتر کردن فعالیت‌های انسانی است. برای من اما، اینها یعنی اشیای بی‌جان. دلم می‌خواست روی سوژه انسانی که احساس دارد، فکر مي‌کند، روح دارد و دائما در حال تغییر است کار کنم. دوست داشتم سروکارم با افکار و رفتار و درگیری‌های انسانی باشد. دلم می‌خواست سر کلاس‌هایی بنشنیم در مورد نظریه‌هایی در باب فقر، عدالت اجتماعی، زنان، توسعه اجتماعی و روانشناسی اجتماعی حرف بزنند؛ تا اینکه راجع به مدارها و خازن‌ها و دستورالعمل‌های زبان برنامه‌نویسی. خلاصه که دلم می‌خواست سر کلاس‌هایی بنشینم که دارند راجع به انسان و تمام چالش‌های زندگی‌اش حرف می‌زنند. وقتی وارد رشته جامعه‌شناسی شدم، فهمیدم که چقدر تاثیر ساختارها بر روی ما زیاد است، چقدر «فهم جهان» سخت است و «تغییر جهان» سخت‌تر. این موضوعات برای من جذابیت داشت. اینکه بتوانم اندکی در جامعه خودم تغییر ایجاد کنم، هر چند بدانم که این راه، راهی است خیلی طولانی، اما از بودن در این مسیر و مطالعه و کار در این رشته لذت می‌برم. زمانی که من برای لیسانس انتخاب رشته می‌کردم، مثل خیلی از دوستان دیگرم، از رشته‌های علوم انسانی به خاطر شعار «انسانی‌ها تنبل هستند» دور بودم و هیچ اطلاعی از جذابیت زیاد رشته‌های انسانی نداشتم. ولی برای انتخاب رشته کارشناسی ارشدم، انتخاب درستی کردم. الان، اگر به گذشته برگردم، دلم می‌خواهد که لیسانسم را هم جامعه‌شناسی بخوانم. با وجود اینکه موقعیت کاری ثابت و خوبی در این رشته ندارم، ولی لذت خواندن و کار کردن در حوزه جامعه‌شناسی را با هیچ چیزی عوض نمی‌کنم.


باور عمومی و سرنوشت هم نسلان ما

علی لرگانی
دانش‌آموخته کارشناسی ارشد فلسفه هنر (دانشگاه هنر) و کارشناسی شیمی (دانشگاه صنعتی شاهرود)
اين مساله كه در كشور ما علوم انساني در ميان عموم جايگاهي بس نازل دارد، سرنوشت بسياري از هم‌نسلانم و همچنين خودم را رقم زد.


زمان ما كه اينطور بود. دور دور مهندسي عمران و مكانيك و دندانپزشكي بود. ما هم كه از كودكي به خواندن كتاب به خصوص ادبيات علاقه داشتيم و طبعا با نگاه يك نوجوان چهارده پانزده ساله فكر مي‌كرديم بايد رشته‌ انساني بخوانيم با اكراه راهي رشته‌هاي تجربي و رياضي دبيرستاني مي‌شديم كه اصلا رشته‌ انساني نداشت.
زنگ انشا و هنر هم كه فقط از زنگ تفريح طولاني‌تر بود. البته جاي تعجب هم نيست، در جامعه‌‌اي كه توسعه و ساختمان‌سازي در آن يكي گرفته مي‌شود مسائلي كه به حسيات و ذهنيات مرتبط‌اند در حد سرگرمي و تفنن است. به هر حال، من هم از اين ديد عمومي بي‌نصيب نماندم. در ادامه هم به صف دانشجويان شيمي يك دانشگاه صنعتي پيوستم، اما فكر مي‌كنم بسياري از دانشجويان رشته‌هاي علوم انساني در دانشگاه‌ها هم حال و روز خوش‌تري نداشتند و با اكراه و حتي چيزي بدتر از اكراه سر كلاس مي‌رفتند. زماني كه اختيار عمل به دست خودم افتاد– و چه دير- دنبال علاقه‌ام رفتم و اين بار فلسفه‌ هنر؛ يعني فلسفه و هنر يكجا؛ چون وقت بس تنگ بود. اينكه در مقطع كارشناسي ارشد، بيش از نيمي از همكلاسي‌هايم رشته‌هايشان را از مهندسي به انساني تغيير داده بودند برايم جالب بود. جنبه‌ مثبت قضيه، انرژي و انگيزه‌ بالاي اين دانشجويان بود تا جايي كه يكي از بهترين استادانمان مي‌گفت كه چنين اشتياق و انگيزه را ميان دانشجوياني كه از پايه علوم انساني خوانده‌اند هرگز نديده است، اما وجه منفي قضيه پررنگ‌تر است.

فكر مي‌كنم آن ديد عمومي، منظور از عمومي هم از بالا تا پايين جامعه را شامل مي‌شود، در نهايت به از دست رفتن وقت، انرژي، سرمايه‌ فردي و اجتماعي و نيز پراكندگي منتج شد. در آغاز دهه‌ سوم از عمرم تازه دارم ياد مي‌گيرم چطور علاقه‌ام را به دغدغه‌ام تبديل كنم. به نظرم مي‌رسد وجود يك نهاد يا يك بنياد، منظورم چيزي شبيه به مدرسه است، قبل از دانشگاه لازم است تا مواجهه با علوم انساني و هنر را از تصادفي بودن خارج كند و به آن سروشكلي منظم بدهد. محدوديت‌ها و چالش‌هاي علوم انساني و دست‌اندركاران اين رشته‌ها سر دراز دارد، اما در اين ميان وجود افراد و اذهان خلاق و پويا اميدبخش است.


نه این تمام، نه آن

محسن آزموده
دانش‌آموخته کارشناسی ارشد فلسفه غرب (دانشگاه تهران) و کارشناسی مهندسی معدن (دانشگاه شاهرود)
بحث مستوفا درباره اینکه چرا مهندسی معدن خواندم و چه شد که تغییر رشته به فلسفه دادم،


مثنوی هفتاد من کاغذ خواهد شد، پرسشی که صدها بار دیگران از من پرسیده‌اند و به مراتب بیشتر خودم از خودم و هر بار نیز به این نتیجه رسیده‌ام که برای یافتن انگیزه تصمیمی چنین سرنوشت‌ساز در زندگی یک فرد، کنکاشی مفصل در زندگی شخصی و احوالات او همان قدر اهمیت دارد که تحلیل و بررسی زمینه و زمانه‌ای که او در آن به سر می‌برد. وقتی به عنوان دانشجوی کارشناسی ارشد فلسفه به دانشگاه تهران رفتم، آدم‌های زیادی را دیدم که از رشته‌های فنی-مهندسی یا علوم پایه برای ادامه تحصیل علوم انسانی(اعم از فلسفه، جامعه شناسی، سیاست، اقتصاد و ...) را انتخاب کرده بودند و فهمیدم که چندان «خاص» نیستم و به تعبیر آل‌احمد در مقدمه «عبور از خط»، «اگر دردی هست دنیایی‌ست نه محلی»! اینجا بود که به صحت آن جمله معروف پی بردم که «شخصی سیاسی ست».
پس بهتر دیدم که پرسش نخست را به این طریق بازنویسی کنم: در چه شرایط سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و تاریخی‌ای، رشته‌های مهندسی مهم‌ترین نیاز یک جامعه می‌شوند و مهندسان زمامدار امور می‌گردند؟ چه می‌شود که این جوانان که عموما از خانواده‌های طبقه متوسط و پایین‌تر برآمده‌اند (دست کم تا پیش از آنکه کنکور و قبولی در آن به یک تجارت بدل شود)، بعد از آنکه از جبر زمانه مهندس می‌شوند، به دیگر فعالیت‌ها و رشته‌ها علاقه‌مند می‌شوند؟ چرا دانشکده‌های فنی شلوغ‌ترین و سیاسی‌ترین دانشکده‌های دانشگاه‌های ما هستند؟
روشن است که پاسخ این همه سوال کار یک یادداشت و دو مقاله نیست و یک بررسی مفصل و همه‌جانبه می‌طلبد، اما تا آنجا که به شخص خودم بازمی‌گردد، مهندسی استخراج معدن انتخاب خودم نبود، توصیه برادران(خانواده) و جامعه بود، به‌رغم اینکه شاهد بودند با چه شوری به فلسفه و ادبیات عشق می‌ورزم، اما عقل شان بر احساس من غلبه کرد، اما خودسری نهایتا کار خود را کرد و در ادامه «به آنچه دوست داشتم» پرداختم. هنوز زود است که بگویم پشیمان شده‌ام یا خیر! این را هم می‌دانم پاسخ قطعی به این سوال غیرممکن است، اما از یک چیز مطمئنم: این التقاط و تلفیق حتی اگر فواید فراوانی هم داشته باشد که دارد، باز پدیده‌ای جهان سومی(شما بخوانید مربوط به جوامع در حال توسعه) است و قصه همان شعر معروف است: به مارماهی مانی، نه این تمام نه آن...


یک ذهن خجسته!

وحید خاتمی
دانشجوی کارشناسی ارشد اقتصاد (دانشگاه صنعتی شریف) و فارغ‌التحصیل مهندسی کامپیوتر از دانشگاه صنعتی شریف


اصولا من کار دیگری جز درس خواندن بلد نیستم؛ یعنی درواقع همان را هم بلد نیستم (کارنامه نمره‌های دانشگاهی‌ام گواهی می‌دهد)؛ ولی وقتی بین گزینه‌های آبرومند دیگری که می‌توانم راجع به آنها فکر کنم قرار به انتخاب باشد، آخرش به همین درس خواندن می‌رسم.
البته باز هم سوال اصلی باقی می‌ماند که چرا این وسط اقتصاد را انتخاب کردم آن هم بعد از پنج سال رزومه درخشان در مهندسی. برای جواب به این سوال می‌توانم چنین داستانی را ببافم: شاید از حدود سال سوم دانشگاه بود که فهمیدم دیگر گول زدن و توجیه فلسفی آوردن برای کاری که می‌‌کنم و درسی که می‌خوانم سخت شده است. به‌خاطر همین، مدتی حالت لاقیدی (بخوانید وارستگی!) را پیش گرفتم که البته وجود دوست ناباب هم در این بین کم‌اثر نبود. این‌طور بود که به هر کتاب و سایت و اخباری که در لحظه هوس می‌کردم اولویت بالاتری از درس‌های دانشگاه می‌دادم (البته به‌جز شب‌های امتحان!)، بعد از آن به این نتیجه رسیدم که بهتر می‌شود اگر صورت خوش‌فرم‌تری به این بی‌خیالی‌ها بدهم. برای همین از دم دست‌ترین گزینه استفاده کردم که علاقه‌‌ام را به نزدیک‌ترین رشته آکادمیک پیدا کنم. متوجه شدم که جذابیت معادله و فرمول‌های ریاضی از دوران دبیرستان هنوز همراهم است. از طرفی برای خواندن کتاب‌ها و پی‌گیری بحث‌های اجتماعی وقت زیادی را می‌گذاشتم. همین شد که گزینه اقتصاد را بین علوم انسانی بیشتر پسندیدم، هر چند ارضای میل به ادبیات و موسیقی و چیزهای دیگر را نمی‌شود در این رشته دنبال کرد. اگر بخواهم کمی جدی‌تر راجع به این انتخاب صحبت کنم می‌توانم از علاقه‌ام برای مدل‌سازی رفتارهای به‌ظاهر غیر خطی جوامع انسانی حرف بزنم و اینکه به‌نظرم عوامل اقتصادی مهم‌ترین مواردي است که می‌تواند برای تبیین این رفتارها کاربرد داشته باشد. خلاصه به این بهانه ‌به‌مرور از فضا و درس‌های مهندسی فاصله گرفتم، هرچند ارادتم را به بچه‌های فنی هم‌چنان حفظ کردم.


ماخذ:دنیای اقتصاد/تهیه شده در: وب نوشت پنگان

 

علی بابایی*
... ابتدا متغیرهای موجود در یک سیستم و روابط موجود میان آنها را به‌دست می‌آوریم، سپس مقادیر کمّی آنها را در تابع می‌گذاریم، خروجی سیستم حاصل می‌شود.

حتی می‌توانیم در صورت نیاز به یک خروجی مطلوب، این خروجی را از طریق تغییر مقادیر متغیرها به دست آوریم ...»
تفکر مهندسی را شاید بتوان در همین بند فوق خلاصه کرد. حال فرض کنید فردی که این‌گونه فکر می‌کند را تصمیم‌گیر اصلیِ یک سیستم اجتماعی‌- اقتصادی قرار دهید. نتیجه کار، مشخص و البته فاجعه آمیز خواهد بود. درواقع این فرد، حداقل با چهار فرض اساسی مخرب وارد این سیستم اجتماعی- اقتصادی خواهد شد:
1. روابط موجود میان متغیرهای این سیستم اجتماعی-اقتصادی، روابطی است که کاملا قابل تحصیل و شناسایی است؛
2. رفتار هر متغیر به‌راحتی قابل کمّی شدن است؛
3. (در نتیجه دو مورد قبل) رفتار کل این سیستم اجتماعی- اقتصادی نیز قابل پیش‌بینی خواهد بود؛ و
4. (بدتر از تمام موارد قبلی)، این سیستم اجتماعی-اقتصادی کاملا تحت کنترل خواهد بود.
اکنون با در نظر گرفتن این فرضیات مخرب، به چند مثالِ دمِ دست زیر توجه کنید:
• منوچهر متکی، وزیر امور خارجه وقت کشور، در سخنان پیش از خطبه نماز جمعه اذعان می‌دارد که «هیچ تحلیلگری، وقوع انقلاب‌های مردمی در کشورهای عربی را پیش‌بینی نمی‌کرد ».
• در حال حاضر، پرفروش‌ترین کتاب بازاریابیِ جهان، دارای چنین عنوانی است: «آغاز یک تحول: چگونه پدیده‌های کوچک می‌توانند به پدیده‌های بزرگ تبدیل شوند».
• در موفق‌ترین نمونه مبارزه با فقر در جهان، محمد یونس (متفکر بنگلادشی) توانسته است برخلاف جریان غالب در کشورهای در حال توسعه (که عمده وام‌گیرندگانِ بانک‌های این کشورها را مردان و سرمایه‌داران تشکیل می‌دهند) بانک بزرگی تاسیس کند که عمده وام‌گیرندگان آن زنان و تماما فقرا هستند.
• پس از جنگ جهانی دوم، سیاستگذاران ایالات متحده می‌پنداشتند که تکنولوژی، صرفا کاربرد علمِ توسعه‌یافته در دانشگاه‌هاست. اکنون در سال 2013، تعداد پتنت‌های ثبت شده توسط شرکت IBM، به‌تنهایی بیش از تمام پتنت‌های ثبت شده توسط تمام دانشگاه‌های جهان است.
• سال‌هاست که محققان در تلاشند تا به ایجاد بنگاه‌های بزرگ در کشورهای در حال توسعه بپردازند. اما پس از مدت‌ها آزمون و خطا، پاسخ مشکل خود را در نواحیِ صنعتی ایتالیا، که متشکل از تعداد زیادی بنگاه کوچک و متوسط است یافتند.
• کتاب ارباب حلقه‌‌ها، اولین بار در سال 1954 و در انگلستان منتشر شد. در آن سال، این کتاب فروش کاملا ناموفقی را تجربه کرد. در سال 1956، چاپِ بدون مجوز این کتاب در ایالات متحده، توجه مردم این کشور را به کتاب جلب کرد و در نتیجه، کتاب ارباب حلقه‌ها محبوبیت زیادی یافت. اما در سال 1978، انیمیشنِ ساخته شده از این کتاب به‌قدری فروش ناموفقی داشت که کارگردان را از ادامه ساخت قسمت‌های بعدی منصرف کرد. این شکست، تمام استودیوهای فیلمسازی آمریکا را بر آن داشت تا از هرگونه برداشت سینمایی دیگر از این کتاب اجتناب کنند. اما در در اوایل سال 2000، پیتر جکسون با تلاش بی‌وقفه خود موفق شد تا یکی از کمپانی‌های فیلمسازی را برای سرمایه‌گذاری روی ساخت سه‌گانه ارباب حلقه‌ها متقاعد کند و هر سه فیلم، به موفق‌ترین فیلم‌های تاریخ سینمای آمریکا مبدل شدند. مثال‌های بسیار ساده و دمِ دستی فوق (و مثال‌های بی‌شمار دیگر) تنها و تنها به یک نکته اشاره می‌کنند: «سیستم‌های اجتماعی- اقتصادی، پیچیده‌تر از آن هستند که قابل کمّی‌ کردن، پیش‌بینی‌کردن و کنترل کردن باشند.» اما چرا این‌گونه است؟ در پاسخ باید گفت: «به دلیل اینکه این سیستم‌ها از انسان تشکیل شده‌اند ». درواقع این سیستم‌ها از چرخ‌دنده و تسمه و شفت تشکیل نشده‌اند که مثلا قانون F=ma در مورد آنها صدق کند. به عبارت دیگر، انسان موجودی صرفا دارای «عقل و منطق» نیست که رفتار او نیز همچون رفتار یک کامپیوتر قابل پیش‌بینی باشد. بلکه انسان، دارای «قدرت تخیل» و «قدرت یادگیری» نیز هست که این دو قدرت، می‌توانند رفتار او را، کاملا ورای پیش‌بینی‌ها شکل دهند. برای مثال، تا چه حد می‌توانید دریابید که پیکاسو یا میکل‌آنژ، چگونه اثر خود را خلق می‌کنند و تا چه حد می‌توانید آزمون و خطای بسیاری از بزرگان کسب‌وکار (همچون استیو جابز، آلفرد اسلوان، جک ولش، میلتون هرشی و دیگران) را توجیه کنید؟ حال تصور کنید که وقتی تعداد زیادی «انسان» (که همه آنها دارای قدرت تخیل و یادگیری هستند) در کنار هم قرار گرفته و یک سیستم اجتماعی- اقتصادی را شکل دهند، این سیستم تا چه حد می‌تواند پیچیدگی یابد و بدتر از آن تصور کنید که تصمیم‌گیری در مورد این سیستم اجتماعی- اقتصادی را در اختیار یک مهندس قرار دهید.
به‌رغم این حقایق، جریان کاملا متفاوتی در کشورمان ایران جریان دارد. برای مثال، هم‌اکنون که این متن را می‌خوانید، برخی از سیاست‌گذاران محترم (و مهندس) کشور، دخالت تفکر مهندسی (و ماشینیِ) خود در سیستم اجتماعی- اقتصادیِ کشور را به حدی رسانده‌اند که در اسناد بالادستی کشور، برای پیچیده‌‌ترین موضوعات انسانی، شاخص‌هایی کمّی تعیین شده است (برای مثال به شاخص «میزان نفوذ فرهنگ و ارزش‌های اسلامی در جامعه» در یکی از مهم‌ترین اسناد علمی کشور یا به شاخص «میزان روحیه جهادگری و مبارزه» در پیش‌نویس یکی از مهمترین اسناد فرهنگی کشور توجه کنید). از طرف دیگر، وفور برنامه‌های استراتژیک در تمام سطوح سیاستگذاری کشور (به عنوان برنامه‌هایی که از طریق پیش‌بینی و کمّی کردن همه‌چیز، گویی قصد کنترل همه چیز را دارند) نیز گویای همین مطلب است.
در این گفتار مختصر، تنها چیزی که می‌توان به این دوستان مهندس گفت این است که: «یک سیستم انسانی، به هیچ وجه یک سیستم ترمودینامیکی نیست. لطفا برای سیاستگذاری، از روش‌های دیگری غیر از فرموله کردن استفاده کنید.
تهیه شده در: وب نوشت پنگان* كارشناس ارشد مديريت

نوشته شده توسط سپهر برادران در پنجشنبه هفدهم اسفند ۱۳۹۱ |